یادداشتی بر سریال "The Office"

ساخت وبلاگ

  

راستش هر چه دنبال یادداشت هایی گشتم که درباره سریال "The Office" نوشته باشم، نبود، هیچی در این وبلاگ درباره این سریال حرف نزدم و تمامی نوشته هایم در صفحه اینستاگرام من است. گاهی تنبلی میکنم که کامپیوتر را روشن کنم و اینجا شروع به نوشتن کنم. حال پس از گذشت حدود چندین ماه این سریال را تمام کردم، سریالی دل نشین که از پایانش ناراحت شدم.

سریال "The Office" از سال 2003 تا سال 2013 در قالب 9 فصل از شبکه NBC پخش شد.

داستان سریال درمورد گروهی از کارمندان یک اداره هستند که ماجراهایی که در اداره برایشان رخ میدهد را به تصویر میکشد.

شاید خیلی از آنهایی که شروع میکنند این سریال را نگاه کنند در همان فصل اول متوقف شوند اما راستش آنها بازنده هستند چرا که فصل اول شما استخدام اداره شده اید و اینقدر کم طاقت هستین که رفتار شخصیت ها روی مخ شما رفته اند که حاضر نشدید 15 روز (قسمت) آنجا کار کنین و استعفای خود را روی میز "مایکل اسکات" گذاشته اید. راستش برای من هم ابتدا همین گونه بود با این تفاوت که من با تردید فرصتی دوباره برای فصل دوم به این سریال دادم که باعث شد 8 فصل دیگر برای بهترین فصل های یک سریال باشد.

برای ما کار چه معنی میتواند داشته باشد؟ اینکه برای پول دور هم جمع شده باشیم و بتوانیم برای درآمد بیشتر تلاش کنیم و بی توجه به یکدیگر کار کنیم؟ یا در ای جمع چند نفره ای که در کنار هم هستیم خانواده ای تشکیل دهیم و برای بهتر شدن هم به یکدیگر کمک کنیم؟ برای من کار تنها به معنی درآمد نیست، کار باعث رشد شخص شود و از کاری که انجام میدهد لذت ببرد. محیط باید به گونه دوستانه باشد که در تمام رقابت ها حسادت وارد کار نشود، دوستانی که وقتی از کنارشان میروی ناراحت شوی. سریال هم به همین گونه با تمام ایراداتی که شخصیت ها دارند جلو میروند، آن روزها تمام شد که شخصیت ها همه کامل هستند، حال در سریال هایی که تماشا میکنیم شخصیت ها همانند آدم های معمولی دارای کمی و کاستی هایی هستند که در این سریال مستندگونه ما را با آنها آشنا میکند. شخصیت ها همراه با پیش رفتن داستان پیشرفت میکنند، تجربه های تلخ و شیرین کسب میکنند و در آخر به آنچه که میخواهند با تمام پستی و بلندی هایی که دارد میرسند.

دیروز وقتی سریال را تمام کردم تا ساعت ها ناراحت بودم چرا که "The Office" برایم کم کم جای "Six Feet Under" را پر کرده بود، گرچه ژانر این دو هیچ بهم نمی خورد اما وقتی با شخصیت های یک سریال خو گرفته باشی نمیتوانی آنها را از خود جدا کنی مخصوصا اگر قسمتی از تو خواهان آنها باشد. سریال هر قسمتش برای من درسی بود که سعی میکردم آن را درک کنم، از عاشقی جیم و پم و شوخی های دوایت و جیم تا اخلاق های مایکل همگی برایم خوشایند بودند، شخصیت ها در طول نه فصل رشد میکنند و این رشد را شما احساس میکنید، شاید جوهره اصلی شخصیت ها یکی بمانند ولی در طول سریال میتوانیم بفهمیم که همه شخصیت ها سعی دارند کمی و کاستی شخصیت های خود را پر کنند و این باعث شده بود که من احساس کنم همراه با آنها کار میکنم، هر قسمتی که تمام میشد میتوانستم نوشته ای بر روی آن بگذارم اما نمیدانم شاید تنبلی و یا شاید حسی که داشتم را برای خودم میگذاشتم و این باعث میشد که زیاد درمورد سریال ننویسم حتی باورم نمی شود که اینجا هیچ یادداشتی درمورد هیچکدام از شخصیت های سریال و یا قسمت ها ننوشته ام و حال هرچه میخواهم مفصل تر درمورد این سریال صحبت کنم نمی شود. شاید بگویید که این سریال نمیتواند همانند سریال های دیگر باشد که ماجراهای متفاوتی دارند اما بهترین دیالوگ را پم گفت:

There is a lot of beauty in ordinary things, Isn't that kind of point ?

*Pam Beesly - Halpert 

+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۱ ساعت 11:34 توسط پوریا  | 

زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 90 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 15:00