یادداشتی بر انیمیشن "شهر ارواح" (Spirited Away)

ساخت وبلاگ

نقد <a href='/last-search/?q=انیمیشن'>انیمیشن</a> Spirited Away - شهر اشباح - زومجی

بیش از پنج ماه است که فقط آمده ام سر زده ام و هیچ ننوشته ام، وقتی عادت کنی به نوشتن نمیتوانی مدت زمان طولانی دور باشی، حال دوباره بازگشته ام، حال با وقت بیشتر و سعی میکنم بیشتر و بهتر بنویسم.

هفته پیش توانستم بالاخره یکی از شاهکار های دنیای انیمه های بلند را ببینم، "شهر ارواح" (Spirited Away) اثری از "هایائو میازاکی".

انیمه "شهر ارواح" (Spirited Away) اثری از "هایائو میازاکی" است که در سال 2001 منتشر شد و تا اکنون یکی از زیباترین انیمیشن های و همچنین یکی از پروفروش ترین فیلم های تاریخ ژاپن است که این عنوان را به مدت 19 سال در اختیار داشت. همچنین در همان سال جوایز بسیاری را دریافت که از جمله مهم ترین آنها میتوان به "اسکار" اشاره کرد.

داستان فیلم از جایی شروع میشود که یک خانواده برای اینکه به خانه جدید خود نقل مکان کنند در بین راه به مکانی مرموز برخورد میکنند که با ورود به آن پدر و مادر "چیهیرو" طلسم میشوند و چیهیرو به دنبال باطل کردن طلسم آنهاست.

هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روز به این جمله که می گویند "میازاکی" در زمانی که دیزنی دختران را وابسته پرورش میداد، میازاکی با انیمه های خود دری از امید را رو به دختران باز کرد که به آنها بقبولاند که شما خودتان میتوانید قهرمان باشید. حال به آن رسیدم. در این چند ماه انیمشین زیبای "سرویس تحویل کی کی" را تماشا کردم که چقدر به واقعیت شباهت داشت، میازاکی بدون روتوش دنیای واقعی را به کودکان نشان میدهد، این که در پس استقلال خستگی ها و موانعی ست که باید از پس آنها به تنهایی بربیاییم و هیچ کس در کنار ما نیست که این بار را برای ما بردوش بکشد و این آزمایشی ست که همیشه بر سر راه ما قرار دارد.

حال در انیمیشن زیبای "شهر ارواح" هم با دختری روبرو هستیم که برای نقل مکان و حتی یک کارت هم غر میزند، به شدت وابسته به پدر و مادر است و ترسو اما با اتفاقاتی در این چند روز تجربه میکند چقدر تغییر میکند. این داستان بسیاری از ماست، برای آنهایی که ما را از بیرون میبینند گمان می رود که این تغییرات یک شبه اتفاق افتاده است اما برای ما شب هایی را گذرانده ایم که گمان نمی کردیم صبح را ببینیم، شب هایی که از ترس به خواب نمیرفتیم، روزهایی که از فرط خستگی تاب ایستادن روی پاهای خود نداشتیم، ترس هایی که بر ما چنگ میزدند و باید نادیده اشان می گرفتیم.
حال چیهیرو میبیند که در شهری پر از ارواح گرفتار شده است، دیگر کسی را ندارد که به آن تکیه کند و فقط شخصی بدون آنکه چیهیرو را بشناسد به او کمک میکند، او میترسد اما میداند که اگر بترسد زندگی او و همچنین پدر و مادرش از بین خواهد رفت. نصیحتی که دوستش "هاکو" به او میکند این است که اسمت را فراموش نکن. در این صحنه چقدر برایم جذاب بود، همین جمله کوتاه چقدر حرف ها در آن نهفته است، ما نباید آنچه را که بودیم در هیچ اتفاقی فراموش کنیم، در زندگی طوفان های بسیاری است که باید از آنها عبور کنیم و به قول "موراکامی" : ما از طوفان ها عبور می کنیم اما دیگر آن آدم سابق نمی شویم." درست میگوید ما بعد از آن از خیل اتفاقات زندگی عبور میکنیم دیگر آدم سابق نمی شویم اما نباید خودمان را فراموش کنیم، نباید گذشته را به باد بسپاریم باید از گذشته استفاده کنیم و تجربیات را بر بنای شخصیتی که قبل از ورود به طوفان داشتیم بنا کنیم تا بنا یا شخصیتی محکم تر داشته باشیم.
چیهیرو خود را به دست اتفاقات می دهد، هر روز قوی تر میشود، جسه اش کوچک است اما در این دنیا جسه یا استعداد آن چنان مطرح نیست، چیزی که بین افراد تمایز ایجاد میکند مقدار تلاش و پشت کاری هست که یک نفر در انجام کاری صرف میکند. چیهیرو شاید دست و پا چلفتی باشد اما پشت کار دارد و در کنار این پشت کاری قبلی مهربان دارد که کلید بازگشایی در ها بر روی او میشود. حتی در مورد این موضوع در کتاب "عادت های اتمی" هم آمده است که برای داشتن روابط بسیار باید بتوانیم مهربان باشیم. حال میبینیم که چیهیرو بی آنکه کسی به او این چیزها را بگوید چیزی در قلبش تمام اینها را به او دیکته میکند و او رفتار ها و اخلاق های درونی اش را شکوفا میکند و این مرحله ایست به نام شناخت. شاید اگر سال های سال می گذشت این اتفاق برای او پیش نیامده بود نمی دانست که چقدر میتواند فداکار و مهربان باشد یا چقدر میتواند قوی باشد در برابر مشکلات زندگی و بار زندگی را به تنهایی بر دوش بکشد.

راستش نمیخواهم در مورد داستان انیمه چیزی بگویم اما درمورد ساخت آن چرا، شاید گمان کنیم که این تنها یک انیمیشن ساده است اما راستش را بخواهید این انیمیشن تجربیات بسیاری را با خود دارد، بعنوان یک 30 ساله که در پنج ساله گذشته زندگی تجربیات فراوانی را همراه خود داشته است میگوید که در بسیاری از صحنه ها با شخصیت اصلی همزاد پنداری کرده ام. در ابتدای فیلم که چیهیرو خود را به گوشه ای می کشاند و گریه میکند، روزهایی را به یاد می آورم که باید بار زندگی را بر دوش میکشیدم هیچ کس نگفته بود که اینگونه است و من ترس تمام وجود را گرفته بود. روزهایی بود که بسیاری از افراد میگفتند عرضه انجام هیچ کاری را ندارم اما ثابت کردم که اشتباه میکنند اما برای اثبات این موضوع کم زحمت نکشیدم یا برای صحنه ی درون قطار که چیهیرو در میان آن مردهای غریبه روی صندلی می نشیند، من این را تجربه کرده ام، پس از کش مکش های بسیار وقتی کاری میشد، سوار تاکسی یا ماشین یا سرویس معدن می شدم اینگونه بودم با درد هایم ساکت می نشستم، بدون هیچ صدایی فقط من بودم، خودم و افکار خودم، گاهی ساعت ها می گذشت اما من با وجود خستگی هایم پلک بر هم نمی گذاشتم.
تمام آنچه را که گفتم نه برای این است که از خاطرات و تجربیات خودم بگویم، بلکه برای گذاشتن مهر تاییدی ست بر این انیمیشن فوق العاده که تماشایش برای همه واجب است چرا که در آخر با تمام ماجراهایی که اتفاق می افتد حس زیبایی به مخاطب منتقل میکند.

+ نوشته شده در جمعه پنجم آبان ۱۴۰۲ ساعت 18:14 توسط پوریا  | 

زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 15:42