ترس های زندگی

ساخت وبلاگ

چند وقتی است که درگیر مسائل واقعی زندگی هستم، نمی دانم قبل از این سن هم تا همین اندازه درگیر مسائل بودم یا نه اما هر چه خاطرات و تجربیات را زیر رو میکنم میبینم که هیچ وقت به اینگونه سخت درگیر مسائل نبوده ام، همیشه یک راه میانبری در این میان بوده است و همیشه خودم را از آن به سمت مقصدم برده ام، یکی از آنها کنکور بود که تلاشی برای آن نکردم و نتیجه اش شش ساله شدن دانشگاهم شد و مسائل بعدی، زندگی جلو میرود بدون اینکه این مسائل در سالیان بعد به نظر آید اما آیا واقعا این جریان زندگی همین گونه است که از پس هر اشتباه یا سهل انگاری راحت بتوان گذشت؟

کنکور یک مثال ساده است برای زندگی که یک اشتباه میتواند کل دنیایت را نابود کند، شاید اکنون که این مطلب را مینویسم اگر این چیزها را چندین سال پیش که کنکور داشتم میدانستم رشته ام را تغییر میدادم و تا میتوانستم تلاش میکردم که بتوانم دانشگاه خوبی بیاورم که آینده ام حداقل کمی بیشتر تضمین شود، دیگر کمتر نگران آینده ام باشم و همه چیز را اینقدر سر سری نگاه نکنم، گرچه این مسئله فقط بخشی از آن تقصیر خودم است و بخشی دیگر از آن تقصیر جو زندگی من بوده است که هر بار که میخواستم با مسائل خودم برخورد قاطعانه ای داشته باشم با مخالفت هایی روبرو شده ام، حتی همین روزهایی که دیگر روزهای جوانیم است و باید خودم با مسائل روبرو شوم گاهی این گذر بزرگ تر ها بر خط تصمیم ها و مشکلات آن ها را سخت تر میکند.
اما این اشتباهات بیش از آنکه به عنوان یک اشتباه به آنها نگاه کنم این روزها ترسی را جلوی چشم هایم می آورد، شاید این عبرتی باشد که از آن اشتباه هات گرفته ام، کنکوری که بسیار ساده از آن گذشتم و حال در حال تقاص دادن هستم، حال هر وقتی که با چیزی روبرو میشم که احساس میکنم دارم اشتباه میکنم ترسی سراسر وجودم را فرا میگیرد، ترسی که باعث میشود تمام روزهایم فلج شود، فکرم تماما معطوف میشود روی این ترس، گرچه سعی میکنم به کارهای روزمره ام برسم اما به هر جا که نگاه میکنم فکرم در گیر این ترس است.

این روزها ترس از زندگی آینده ام دارم، زندگی که قرار است آن را بسازم و اولین بنای آن شغلی ست که باید آن را بعنوان حرفه انتخاب کنم، شاید اگر سال های ابتدای دبیرستان بود هر شغلی که در آمد بیشتری داشت را انتخاب میکردم صرف نظر از اینکه علاقه ام چه میخواست اما حال پس از گذشت چندین سال از آن روزهای خوش نوجوانی دیگر هیچ آن تصمیم ها و فکر ها را ندارم، بلکه به این فکر میکنم که کدام یک را بیشتر دوست میدارم و میتوان با آنها آرامشی داشته باشم، اما قبل از آن میدانم که پول هم مسئله مهمی است، مارکس میگوید:" پول اولویت اول است چرا که انسان قبل از آنکه فکر کند باید غذا بخورد حال." و هر زندگی خرج و مخارج خاص خودش را دارد که نمیتوان بدون در نظر گرفتن آنها زندگی کرد. این روزها فکر میکنم که من شغلی را میخواهم که در آن بتوانم کمکی به جامعه کرده باشم، در آن تلاش معنی داشته باشد و در کنار اینها روزهایم هر روز با دیگر روزم متفاوت باشد، هر روز چیزی جدید را بیاموزم. فکر میکنم یعنی باور دارم که تنها چیزی که برای انسان می ماند چیزهایست که یاد میگیری و در کل جهان برای همین به وجود آمده است.

این چند روز اخیر همیشه نگران آینده بوده ام اینکه آن چیزهایی که واقعا میخواهم در زندگی به آنها نرسم، اینکه توقعاتی که من از آینده ام داشتم چه از همسر خود و چه از کار و تصور کلی زندگی ام به آن نرسم و تنهای چیزی که از آن ها برایم بماند یک تصویر باشد، در حد یک تصور، در حد یک ... نمیدانم اما حس میکنم گاهی چیزها آنگونه که تو تصور میکنی پیش نمیرود، گاهی بدتر میشود گاهی بهتر، من تلاش میکنم بهتر شود اما اگر نشد حداقل میتوانم بگویم که تلاشم را کرده ام...


برچسب‌ها: دست نوشته, زندگی, ترس, اشتباه
+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 11:41 توسط پوریا |
زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 185 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 16:27