محزون (داستانک)

ساخت وبلاگ

خسته شده بودم، روی نیمکت نشستم، کنار جاده اصلی و صدای رد شدن ماشین ها رو نورشان را میدیدم، این صحنه ها را هزاران بار دیده بودم اما سیر نمی شدم، مگر این همان صحنه ای نبود که وقتی خوشحال بودم میدیدم، همان صحنه ای که وقتی از ناراحتی سرم را در بین دستانم میگرفتم آخرین صحنه ای بود که جلوی چشم هایم می آمد و وقتی سرم را بلند میکردم که نگاهی تازه با چشم هایی شسته به این دنیا بیاندازم از همین خیابان شروع میشد، اما من خسته نمیشدم، این روح این ظرفی که تمامی مرا داخلش ریخته اند سیری ناپذیر بود از این صحنه.
من زمستان ها را بیشتر دیده ام، باران ها، بادهای سرد و طاقت فرسا و نامهربانی آسمان با زمین را بیش از هر چیزی دیده ام، اما نمی دانم هیچ گاه از نگرانی های من نسبت به آن کم نشد، من هزاران بار دیده ام که قلبم شکسته شده، هزاران بار دیده ام که قرینه چشم هایم در پس پرده های این نمایش لرزیده است اما هیچگاه این پرده ها برایم بی رنگ نشده است.
ناراحت بودم، مثل بسیاری از روزهای دیگر زندگی ام، نگران بودم مثل روز اول مدرسه رفتنم، پر از حرف ... پر از همه چیزهای غم انگیز بودم، اما جرات نداشتم یک سنگ بردارم و آن شیشه لعنتی را بشکنم برای همین همیشه راهی که دورتر بود را انتخاب میکردم و راه میرفتم و آخر روی این نیمکت مینشستم، این کار را از عمد انجام میدادم، که وقت نشستن چون کسی را برای حرف زدن نداشتم که از فکرها رهایم کند، فکر بازگشت به خانه عذابم میداد و آن فکر ها دیگر جای خود را به فکر عذاب آور کمتری میداد. اما این بار متفاوت بود، کم لم دادم روی نیمکت اما سمت راست سرم بد فرم تیر میکشید، چشمم درد میکرد، روزهای خوش آزارم میداد، اما اطرافیانم روزهای خوششان را سرد و یخبندان کرده بودم، از همان کودکی اینگونه بودم انگار، نه شایدم نه به مرور زمان پلاسیده شده بودم و حال دیگر بوی گندم همه را عاصی کرده بود... همه را... شاید ناخواسته بودم، نه ناخواسته به آن دلیلی که تو فکر میکنی بلکه ناخواسته به این دلیل که هیچ کس به اینگونه که هستم مرا نمیخواست و نمیخواهد، کسی که در نگاهش چیزهای محزون موج میزند، کسی که حرف هایش طعم گس میدهد، کسی که موهای سفیدش به رنگ حزن است. باید چه میکردم؟
از روی نیمکت بلند شدم و ماشینی گرفتم، از ابزار فروشی یک بیل گرفتم و به راننده آدرس ناکجا آبادی را دادم که حتی خودمم نمیدانستم کجاست، پول را دادم و در تاریکی شب دنبال یک جای خوب و صاف میگشتم، مهتاب چه نور زیبایی میتاباند. دشتی صاف را پیدا کردم و که از جایی که ایستاده بودم چیزی نبود و اینجا فقط یک درخت ساده بود، درختی که به حتما زیرش سایه خوشی میتواند برای رهگذران باشد، بیل را به زمین زدم. حدود چند ساعت بیل زدم. درون گودال مهتاب زیبا تر بود، گرم بود اما نسیم شبانگاهی که میگذشت از روی گودال کمی به داخل می آمد، نسیم روی عرق هایم کمی خنکم میکرد. خوابم می آمد و چشم هایم روی هم آمد. میخواستم بگویم مرده ام اما خودم را در همان چاله یافتم، خواب آرامی بود مثب فرو آمدن یک پر آرام آرام ... درونم شاد شد اما موهایم تماما محزون شدند...


برچسب‌ها: دست نوشته, داستانک, داستان کوتاه
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 12:33 توسط پوریا |
زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 175 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 15:23