زندگی و آرزو ها

ساخت وبلاگ

از کودکی همه ما آرزوهای بسیاری داشتیم که بدان برسیم، همیشه فکر میکردیم که میتوانیم به آن میرسیم ولی بعد از مدتی یعنی نه دقیقا کمی بعد از آن بلکه بعد از مدتی زیاد میفهمیم که دیگر هیچ وقت به آن آرزوهایی که میتوانستیم برسیم نمیرسیم حال آنکه گاهی طبعمان عوض میشود یا دیگر به آنها علاقه نداریم، ما پسرها وقتی کوچک هستیم آرزوی خلبان بودن در سر میپرورانیم و دوست داریم در آسمانی که بی انتهاست پرواز کنیم اما همین که کمی بزرگتر میشویم طبعمان عوض میشود دیگر هیچ علاقه ای به آن نداریم، نه اینکه علاقه نداشته باشیم دست از آن میکشیم، در این بین فقط برخی از ما هستند که آنقدر بر روی این آرزو پا فشاری میکنند تا به آن میرسند حال به آن قسمت از مردم کاری نداریم که میتوانند با پول های گزاف خود فرزندان خود را به تمامی آرزوهایی که دارند برسند.

نمیدانم چرا اما کودکان، مایی که روزی کودک بودیم عادت داریم وقتی بزرگ شدیم دست از آرزوهایمان بکشیم دوست داریم دیگر به آنها فکر نکنیم، البته بسیاری از ما وقتی به آن فکر میکنیم خودمان هم خجالت زده میشویم و با خود میگویم "که یعنی واقعا روزی این من بودم که آرزویم تنها به همین ها منتهی میشدم؟" شاید تقصیر جامعه باشد یا تقصیر اطرافیان ما آنقدر از وضع جامعه مینالند که دیگر آدم رغبتی به این ندارد که در آرزوهای خود بماند، همیشه در آرزوهایی بزرگ داریم سیر میکنیم آرزوهایی که هیچ بزرگ نیستند فقط از نظر دیگران بزرگ هستند، پولدار بشویم، ماشین خارجی فلان شرکت سوار شویم، لباس فلان مارک بپوشیم اما اینها تنها آرزوهای واهی هستند که وقتی پیر میشویم به هیچکدامشان افتخار نمیکنیم چرا که ما هم همانند دیگران محصول جامعه اطرف خود بوده ایم و هیچ چیز دیگری نداشتیم. ما محصول افکار جامعه یا محصول آرزوهای پدر و مادر خود هستیم آنچه که در کودکی در ذهن و فکر ما خالی کرده اند و حال باید به آن ها جامه عمل بپوشانیم.

من هم از این جمع مستثنی نبودم، من هم در کودکی آرزوهای فراوانی داشتم، البته آرزوهای کودکی بسیارند و تمامی آنها بسیار کوچک، داشتن اسباب بازی های گوناگون یا داشتن فلان یا بهمان چیز، هیچ وقت به چند روز آینده یا حتی سال آینده فکر نمیکردم، تنها دغدغه من این بود که سال تحصیلی ام را خوب به پایان برسانم تا بتوانم از پدر و مادرم جایزه قبولی بگیرم. دوره نوجوانی من دوره بسیار خوبی بود، همیشه در آروزهای بسیار متفاوت غرق بودم، همیشه فکر میکردم که میتوانم یک مهندس کامپیوتر خیلی خوب شوم که هزارتا برنامه نویس یا بازی ساز یا گرافیست خوب چه میدانم همه چیز در سرم میچرخید هول کامپیوتری که شب و روزم را با آن میگذراندم، دوست داشتم بیشتر بدانم ولی راهی نبود، علاقه ام به بازی مرا به سمت کامپیوتر میکشاند و دست داشتم تا میتوانم از آن اطلاعات جمع آوری کنم این شوق و ذوق زیاد در من دوام نداشت و سال سوم دبیرستان تمامی آن علاقه ها به باد فنا رفت. جوی که در مدرسه جدید حاکم بود مرا به انزوای شدیدی برد، از قبل علاقه ای به ادبیات داشتم و کم و بیش کتاب میخواندم اما در این سال ها یعنی سال های آخر دبیرستان دیگر چاره ای جز سر کردن با کتاب های رمان و شعر و تاریخ نداشتم. کتابخانه من تمامی وقت پذیرای من بود، همیشه در کتابخانه  سر میکردم، شعر های شاملو، اخوان ثالث و دیگران را مرور میکردم، بسیاری از شعر های زیبایی که در دفترم جایی یادداشت کرده ام در آن روزها خواندم. کتاب چشم هایش، چمدان بزرگ علوی، یا کتاب های جلال آل احمد و چندین نویسنده ایرانی را همانجا دوره کردم. کتاب زیبای "در کافه جوانی گمشده" اثر نویسنده فرانسوی "پاتریک مودیانو" را در همان روزها خوانده ام که بسیار با روحیات آن روزهای من میخواند و چقدر لذت برم. شاید باید به طور دقیق بگویم که حتی طبع ژانر فیلم و سریال من هم در همان سال ها تغییر کرد، دیگر هیچ علاقه ای به فیلم های اکشن و پر زد و خورد نداشتم تنهای چیزی که دوست داشتم ببینم فیلم های درام بود، فیلم هایی که باید به آن به طوری دیگر نگاه کرد، باید درمورد آنها فکر کرد تا دانست درمورد چه دارند صحبت میکنند.
در همان روزها بود که فهمیدم من دیگر علاقه ای به کامپیوتر ندارم، هر روز که از سالی که در پیش دانشگاهی میگذشت بیشتر حس میکردم که من در این مدرسه غریبه هستم و بیشتر حس میکردم که نمیتوانم در این رشته به آنچه که دوست داشتم برسم اما در دوره سرد و تاریکی زندگی میکردم، دوره که حال انجام هیچ کاری را نداشتم، ناامیدی بر روی زندگی من سایه افکنده بود و هیچ چیزی جز ادامه دادن به هر نحوی مرا راضی نمیکرد، فقط دوست داشتم هر طوری میشود این دوره از زندگی ام را تمام کنم و وارد دوره بعدی زندگیم شوم، اما هیچ کس نبود که بگوید اگر دنبال آنچه دوست داری نگیری دیگر هیچ گاه نمیتوانی آن را بدست آوری.
من رتبه بدی در کنکور بدست آوردم، باعث ناامیدی تمایم اعضای خانواده شدم، بعد از آن به هیچ دانشگاهی راه پیدا نکردم و به مدت شش ماه من بیکار بودم و امیدم به خبری از ثبت نام بدون کنکور پیام نور بود که قرار در بهمن ماه رخ دهد، من آن را ثبت نام کردم و وارد دانشگاه در رشته عمران شدم، هر روز که میگذشت میدانستم که رشته مورد علاقه من نیست اما بنا به جامعه که پولی بسیار میتوان در این رشته به دست آورد به خودم امید میدادم که میتوانم زندگی ام را با این رشته بسازم و کارهای دیگر را در کنار این رشته انجام دهم. اما بعد از دوسال فهمیدم که دیگر ادامه دادن در آن کاری بس بیهوده است آن را کنار گذاشتم. گرچه بسیاری از مردم این کار مرا اشتباه تلقی کردند و میگفتند که باید این را ادامه بدهی اما به نظر خودم باید انسان در جایی از زندگی به احساسات خودش گوش دهد و برای آنچه که خود تصمیم میگیرد تلاش کند و عرق بریزد. از رشته عمران انصراف دادم.
رشته مترجمی زبان را انتخاب کردم با توجه به خوب بودن زبانم فکر میکردم که میتوانم موفقیتی در این رشته به دست آورم، حدسم درست بود در رشته زبان همیشه شاگرد اول بودم، همیشه درس هایم را همان روز میخواندم. کتاب هایی که به من داده میشد تا برای درسی بخوانم همه را میخواندم و سعی میکردم یک سر و گردن از تمامی دانشجویانی که در دانشگاه بودند بالاتر باشم، کتاب های متفاوتی میخواندم، کتاب های زبان انگلیسی را پشت سر هم میخواندم، نکاتی که در هر چیزی بدست می آوردم برای خودم یادداشت میکردم. هر شب که میخوابیدم خودم را یک مترجم خوب میدیدم، خواب میدیدم که همانند دیگر مترجمین بزرگی که چندین جلد کتاب ترجمه کرده اند من هم در ردیف آنها قرار میگیرم و میتوانم کتاب ها را ترجمه کنم و در آخر روزی جایزه بهترین اثر ترجمه را به خودم اختصاص دهم.
در یک آن همه چیز تغییر کرد، با رفتن من به چند آموزشگاه و با وجود بارعملی خوبی که  داشتم نسبت به دیگر داوطلبین بازهم مرا قبول نمیکردم، نمرات دانشگاهم هر روز پس از دیگر بالاتر میرفت، تلاش هایم روز به روز بیشتر میشد اما در جامعه بیرون هیچ کس به این تلاش ها اهمیت نمیداد تا اینکه کنار پدرم در حال کار کردن هستم. دیگر هیچ آرزویی برای کارکردن بعنوان استاد دانشگاه یا گرفتن جایزه بهترین اثر ترجمه را ندارم. تنها چیزی که فکر میکنم زندگی آرامی داشته باشم و بتوانم به سرگرمی هایی که دارم برسم. وقتی گاهی به آرزوهایی که داشتم فکر میکنم به سفر ها، لذت بردن با دوستان، دوره خوش دانشجویی و اینکه چقدر دوست داشتم من در خوابگاه باشم نگاه می اندازم میبینم که چقدر آرزو بوده اند که من به هیچ کدام آنها نرسیدم و حال در حال ساختن آرزو هایی متفاوت هستم، آرزوهایی که نمیدانم کدام یک را میتوانم به آن دل ببندم یا نه...

زندگی به من آموخت که همیشه آرزوهایم را در حد آرزو نگه ندارم، همیشه باید برای آرزوهای خود جنگید تا تبدیل به واقعیت شوند، من حاصل زحمت هایم در رشته دانشگاهی که اکنون در حال تحصیل هستم، شیرینی زیر دندان هایم گذاشته است که هیچ چیزی دیگر در دنیا نگذاشته است، من تجربه رسیدن را برای خود داشتم، گرچه بسیار مشکلات در دانشگاه با محیط، مدیر گروه، رییس دانشگاه یا سیاست های دانشگاه، روش تدریس اساتید و رفتار دوجانبه اساتید و دانشجو دارم اما باز کارهایی که برای تحصیلم میکنم و نمراتم راضی هستم. در دنیا باید دنبال آرزوهای بزرگ گشت، زندگی همیشه به کام ما نمیگردد، من آرزوی آرامش دارم حال آنکه شاید به جای آنکه روزی استاد میشدم حال کارگر شوم اما وقتی به آرامشی که میخواستم برسم یعنی تمام چیز را دارم. در جامعه ما یا در دنیا افرادی بودند بسیار جسور و با استعداد های بسیاری داشته اند اما زندگی با آنها به گونه ای دیگر تا کرده است، استعداد هایی که در جایگاه حقیقی خود نیستند و مردان و زنانی که بسیار پست و فرومایه هستند جای آنها هستند.

تنها آرزویی که میتوانم برای شما کنم این نیست که هیچ وقت ناامید نشوید بلکه این است که هیچ وقت دست از رویا هایتان نکشید، ناامید شدن قسمتی از زندگیست و دوباره شروع کردن قسمتی دیگر...


برچسب‌ها: دست نوشته, زندگی, آرزوها, کودکی, نوجوانی
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ساعت 23:13 توسط پوریا |
زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : زندگی, نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 171 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1396 ساعت: 14:43