معنی مرد بودن

ساخت وبلاگ

از وقتی بچه بودم قهرمانی که در ذهنم داشتم، یک مردی بود که با تمام سختی ها زندگی کرده بود و خودش را بالا کشیده بود، کسی که با تمام زخم های دنیا لبخندی کنج لبش داشت. نه اعتقادی به سرنوشت داشت نه اعتقادی به چرخه روزگار، او خیره به زندگیش نگاه میکرد و با زحمت و عرق ریختن زندگی میکرد. او تنها بود خاطرات گذشته اش در سر داشت و زندگی و خانه ساده ای داشت اما تمام آنها بر روی زحمت ها و سختی هایش بود.

بسیار سخت است که وقتی بزرگ شوی به الگویی که همیشه دوست داشتی نرسی، در خاطراتت هر چه زیر و رو میکنی همان الگو است اما تو دیگر مثل آن مرد نشده ای و این را هیچکس درک نمیکند. هیچکس... حتی نزدیک ترین افراد به تو نمیتوانند این را درک کنند که تو میخواهی روی پای خودت بایستی و تمام سختی ها را تحمل کنی، حتی اگر تا آخر عمر تنها بمانی و هیچ کس نداشته باشی.
حال من در سن و سالی هستم که دلم میخواست همانند او باشم، همانند مرد آرزوهایم، آنکه از درد و غم به کسی لب باز نمیگشاید و تا میتواند درد و رنج را تحمل میکند. او عرق میریزد و هر آجری که میگذارد سختی را کشیده است اما اکنون من اینگونه نیستم. همیشه آرزو داشتم کاری جدا داشته باشم، کاری که خودم باشم، برای خودم، هیچ آشنایی در آن نباشد، معلمی باشم که دانش آموزان بتوانند به من اعتماد کنند، مهم نیست چقدر درآمد داشتم مهم نیست هیچ چیزی مهم نیست، تنها چیزی که مهم است این بود که من همان بودم که میخواستم.
پدرم مردی خوب است، او هیچی برای من کم نگذاشته است اما به گونه ای عجیب تشنه استقلال هستم، تشنه این هستم که دلم میخواهد روی پاهای خودم بایستم، زمین بخورم، گریه کنم و از درد هایم قدم بزنم. اما هیچکدام از آنها نشد، روزهای کودکیم زیر سایه محبت بسیار خانواده سپری شد و تا اینکه به دانشگاه رسیدم، گرچه مشکلاتی در زندگی شخصی خودم، مشکلات روحی داشتم اما هیچ وقت محبت خانواده به من کم نشد و حمایت هایشان همیشه با من بود.
نمیدانم چرا اما بسیاری از مردم وقتی مرا میبینند چه پشت سرم چه به خود من میگویند تو از پس زندگی برنمیایی چرا که حمایت های خانواده همیشه با تو بوده است و زیر سایه محبت خانواده بزرگ شده ای و هنوز بزرگسال یا بزرگ نشده ای. حرف هایی که بسیار قلبم را به درد می آورد برای همین اصلا دوست ندارم بشنوم، حال میخواهم جدا شوم، از تمام آنچه مرا به آدم های آشنا وصل میکند، دلم میخواهد خودم با پاهای خودم سرنوشت خودم را بنویسم، میخواهم بیش از دیگران به خودم ثابت کنم که میتوانم از پس زندگی از پس خودم، میخواهم به خودم ثابت کنم که میتوانم زندگی ام را خودم رقم بزنم. تمام مدت به حرف دیگران بودم، سردرگمی های دوران کنکورم را هنوز به خاطر دارم که چقدر گیج و منگ بودم که هیچ نمیدانستم به چه علاقه دارم و حال که با تمام وجود رشته ام را میخوانم، علاقه ام را دنبال میکنم چه زجری بهتر از این است که بجنگم برای علاقه خودم.
من از خود متنفر شدم، از مفت بودن و مجانی بودنم، از اینکه هیچ کاری را نتوانستم در این سالها انجام دهم، از اینکه سال های بعد هم اینگونه بگذرند. من از صدای مردم که بر من زخم میزنند بیزارم، من از تمامی آنها که به دلسوزی به من نگاه میکنند بیزارم، بیزارم از بوسه ها از تمام نگاه ها که از سر دلسوزیست، از نقاب ها از محبت ها و چه بی ارزشند اینان همه در نگاه من... چه بی ارزشند وقتی که به هر طرف روی میچرخانی میبینی که هیچ چیزی را نداری جز آرزوهای نرسیده، راه های به انتها نرفته و هزاران حرف دیگر که هیچ کس برای حرف هایم گوش نیست.

این روزها برایم بسیار سخت میگذرد، بعضی از تصمیم های ساده بسیار بر من مشکل میشوند...و نمیتوانم از آنها دوری کنم ... نمیتوانم...


برچسب‌ها: دست نوشته, کار, مستقل, مرد, زندگی زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 174 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 14:24