یادداشتی بر فیلم "همدردی با آقای انتقام" (Sympathy with Mr.Vengeance)

ساخت وبلاگ

  

Sympathy for Mr. Vengeance - Wikipedia

در تمام مدت تنبلی من روزهایی است که در خلوت خودم به یکتا دوست همیشگی خودم پناه میبرم، هنوز همانند روزهای قدیم نوجوانی که فیلم های زبان اصلی را زیر پیراهنم قایم میکردم و از ویدیوکلوپ تا خانه با خودم درباره فیلم خیال پردازی میکردم و وقتی به تماشای آن می نشستم از دنیا فارغ می شدم حال همانگونه به همان شدت و حدت مرا به خود جذب میکند.

فیلم "همدردی با آقای انتقام" به کارگردانی و نویسندگی "پارک چان ووک" است که از این کارگردان می توان به فیلم زیبای "OldBoy" اشاره کرد که یکی از اولین فیلم هایی بود که از سینمای شرق دیدم و شاید همان فیلم آغازگر اشتیاق من به سینمای شرق آسیا بود.

داستان فیلم درباره خانواده دونفری خواهر و برداری ست که در فقر زندگی میکنند، برادر ناشنواست و برای درمان خواهر خود دوشیفت در کارخانه ای کار میکند...

من هیچ از فیلم های شاد دیگر لذت نمیبرم، بارها و بارها اینجا نوشته ام و بازهم می گویم آنچه که مرا وادار به نوشتن میکند دردی ست که از زندگی واقعی در فیلم ها، کتاب ها و یا زندگی واقعی از جلوی چشم های می گذرند. در دنیایی که در آن زندگی میکنیم پر از داستان هایی ست که میتواند ما را به فکر فرو برد و ما را وادار کند در خلوت و تنهایی به آنها فکر کنیم. چگونه میتوانیم چشم از اتفاقاتی ببندیم که قلبمان را فشار میدهد و اثر این فشار ها تا مدت ها بر قلب و روحمان باقی می ماند؟ نمیتوان دست کشید از خواندن این داستان ها، من بارها تلاش کرده ام که کمی به خود استراحت دهم، کمی فیلم های شاد ببینم از آنهایی که نورپردازیشان دل همه را میبرد، داستان های ساده ای دارند و آنقدر سر راست حوادث را روایت میکنند که جایی برای فکر کردن نیست، داستان های تکراری، حرف های تکراری و حتی داستانی که از همان ابتدا میتوان پیش بینی کرد و میتوان زحمت دیدن را به خود نداد اما نمیتوانم من از دیدن فیلم هایی که مرا با داستان خود مجذوب میکند همیشه درگیر و دار هستم که به چیزی فکر کنم، از این داستان ها هر چه تلخ چیزی بیاموزم. در ابتدای کتاب "آنا کارنینا" تولستوی جمله ایست که گاهی در تنهایی از ذهنم عبور میکند و آن:

"All happy families resemble one another, but each unhappy family is unhappy in it's own way"
"همه خانواده های شاد شبیه به یکدیگرند اما هر خانواده بدبخت داستان بخصوص خودش را دارد."

چه می توان گفت وقتی گفته ای همیشه صادق است. در فیلم پیش رو روایت زندگی شخصی ست که تنها بدبیاری او ناشنوا بودن اوست و در طرف دیگر بدشانس بودن است. وقتی داستان به آرامی روایت میشود در میان تمام صحنه ها به یک چیز فکر میکردم و آن نبود عدالت در زندگی ست نمیتوان گفت که در زندگی عدالتی بر پاست و باید از آن اطاعت کرد نه یکی قربانی فقر میشود و دیگری قربانی بدبیاری اش و در آخر همه بدون آنکه بدانند چرا در یک سری اتفاقات گیر کرده اند زندگی اشان تمام میشود.

فیلم روایت دو خانواده است خانواده ای که در فقر زندگی میکند و هیچکدام تا به حال گناهی جز بی گناهی نداشتن اما حوادث از ما، آدم های دیگری می سازد یکی همیشه از خون میترسیده دیگر از خون ترسی ندارد و بی مهابا می کشد، کسی که مرده ندیده بود حال مردی را بردوش میکشد که با زجر در حال مردن است. تغییر میکنیم بی آنکه حتی این تغییرات را احساس کنیم این طبیعت زندگی ست، فراموش میکنیم بی آنکه بیاد بیاوریم روزی چقدر با اکنون خود تفاوت داریم.

در آخر فیلم تنها سوالی که با آن روبرو شدم این بود که "آیا زندگی ارزشش رو داره؟"  آیا این ارزش را باید به زندگی بدهیم که برای کسی که باعث شده است زندگیمان پاشیده شود حمله کنیم و انتقام خودمان را بگیریم یا باید برای همیشه ساکت بمانیم و درباره آن چیزی به زبان نیاوریم.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 12:47 توسط پوریا  | 

زندگی ساده پوریا...
ما را در سایت زندگی ساده پوریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangi-pandao بازدید : 140 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1400 ساعت: 19:31